گهواره
اما الان که اومدم مراسم روضه هی یاد گهواره میفتم حواسم میره پیشش، دلم شورش رو میزنه ..
دیروز مراسم شیرخوارگان حسینی توی حسینیه برگزار شد. خواهرم گهواره بچه ش رو با پارچه سبز تزئین کرد و برای مراسم توی حسینیه آورد.
شوهرخواهرم به شوهرم گفته بود باید بعد از مراسم ، گهواره رو بیارم خونه شما(برای تبرک و گرفتن حاجت)، بنده خدا اونم به فکر ماست، خیلی ها به فکر ما هستن و برامون دعا می کنن اما ..
امروز گهواره رو از حسینیه آوردن به خونه، بیچاره خواهرم نمیدونه هر بار که چشمم به گهواره میفته چقدر دلم میشکنه و میسوزه
احتمالا شوهرمم همچین حسی بهش دست میده
امشب توی مراسم عزاداری خیلی خانمها رو دیدم که بعد از مدتها بچه دار شده بودند یا خیلی بعد از من ازدواج کرده بودند و حالا یک یا دو یا حتی سه تا بچه داشتند.
امشب مداح میگفت، حضرت زینب بچه هاشو برای اجازه رفتن به میدان پیش امام حسین علیه السلام فرستاد ولی امام بهشون اجازه ندادن، حضرت زینب به بچه هاشون گفتن دائیتون رو به مادرش زهرا قسم بدید اینطوری راضی میشه، اونا هم همین کار رو کردند و امام هم اجازه بهشون دادن.
وقتی مداح اینطوری گفت، منم امام حسین رو به جان مادرشون قسم دادم که آرزوی ما رو هم در نظر بگیره و پیش خدا واسطه ما بشه.
اما دلم بیشتر گرفت، نمیدونم چرا این دل باز نمیشه ..اه ..
امروز مجری یه برنامه بودم
موضوعش خیلی سخت بود: نهضت ما زنده ایم ، با محوریت کتاب من زنده ام که خاطرات دوران زندگی و اسارت خانم معصومه آباد هست.
ولی خوشبختانه چون چند وقت پیش کتاب من زنده ام رو کاملا خونده بودم تونستم مطالب خوبی برای اجرا بنویسم
از اجرام راضی بودم خدا روشکر به خوبی برگزار شد
دلم گرفته خدا را تو دلگشـــایی کن
من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن
به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای
دل گرفته ی ما بین و دلگشایی کن
دلی چو آینه دارم نهاده بر سر دست
ببین به گوشه ی چشمی و خودنمایی کن
امشب رفتیم خونه بابام خواهرم کله پاچه درست کرده بود و برده بود اونجا، قرار بود همگی اونجا جمع بشیم و کله پاچه بخوریم
از ظهر که ناهار خوردم هنوز سیر بودم حالم خوب نبود گفتم پیاده روی کنم، به آقامون گفتم سر خیابون پیاده م کنه تا من پیاده روی کنم اونم با ماشین بیاد، اولش قدم میزدم اونم یواش یواش همرام با ماشین میومد بعد یهو خیابون خلوت شد شروع کردم به دویدن اونم سرعتشو بیشتر کرد، بهش گفتم گه یکی از اینجا بگذره میاد حسابی دعوات میکنه و کتکت میزنه فکر میکنه تو داری دنبال یه خانم میکنی بخصوص اگه پلیس از این طرفا رد بشه :)
وقتی رسیدم خونه بابام نفس نفس میزدم خواهرم گفت مگه دویدی که اینطوری نفس میزنی گفتم آره