آرزوهای من

بلاگفا خراب شد و کلبه آرزوهام رو به اینجا منتقل کردم.

آرزوهای من

بلاگفا خراب شد و کلبه آرزوهام رو به اینجا منتقل کردم.

یک دفترچه خاطرات در بلاگفا داشتم که برام خیلی عزیز و دوست داشتنی بود،این آدرسشه :

http://omidhayman.blogfa.com/

اما متاسفانه سرویس بلاگفا برای مدت طولانی خراب شد . بعد از چند ماه هم که درست شد، کلبه ی آرزوهام خراب شده بود و نتونستم برم بازش کنم، تصمیم گرفتم بیام اینجا و ادامه دلنوشته ها و خاطراتم رو بنویسم.

پیام های کوتاه

۶ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

گهواره

يكشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۱۰ ب.ظ
چه زود دارم بهش وابسته میشم ، 
همین سر شبی بود که باهاش حرف زدم و بهش گفتم نمیخوام بهت دل ببندم چون تاحالا ضربه های سختی خوردم، بعد از اینکه دل بستم و امیدوار شدم یهو با یه شکست کاخ آرزوهام با خاک یکسان شده و ضربه روحی شدیدی خوردم، انگار که قسمتی از مغزم سوخته باشه
اما الان که اومدم مراسم روضه  هی یاد گهواره میفتم حواسم میره پیشش، دلم شورش رو میزنه ..
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۴ ، ۲۱:۱۰
آرزو الف

گهواره علی اصغر

شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۲۹ ب.ظ

دیروز  مراسم شیرخوارگان حسینی توی حسینیه برگزار شد. خواهرم گهواره بچه ش رو با پارچه سبز تزئین کرد و برای مراسم توی حسینیه آورد.

شوهرخواهرم به شوهرم گفته بود باید بعد از مراسم ، گهواره رو بیارم خونه شما(برای تبرک و گرفتن حاجت)، بنده خدا اونم به فکر ماست، خیلی ها به فکر ما هستن و برامون دعا می کنن اما ..


امروز گهواره رو از حسینیه آوردن به خونه، بیچاره خواهرم نمیدونه هر بار که چشمم به گهواره میفته چقدر دلم میشکنه و میسوزه

احتمالا شوهرمم همچین حسی بهش دست میده

امشب توی مراسم عزاداری خیلی خانمها رو دیدم که بعد از مدتها بچه دار شده بودند یا خیلی بعد از من ازدواج کرده بودند و حالا یک یا دو یا حتی سه تا بچه داشتند.

امشب مداح میگفت، حضرت زینب بچه هاشو برای اجازه رفتن به میدان پیش امام حسین علیه السلام فرستاد ولی امام بهشون اجازه ندادن، حضرت زینب به بچه هاشون گفتن دائیتون رو به مادرش زهرا قسم بدید اینطوری راضی میشه، اونا هم همین کار رو کردند و امام هم اجازه بهشون دادن.


وقتی مداح اینطوری گفت، منم امام حسین رو به جان مادرشون قسم دادم که آرزوی ما رو هم در نظر بگیره و پیش خدا واسطه ما بشه.


اما دلم بیشتر گرفت، نمیدونم چرا این دل باز نمیشه ..اه ..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۴ ، ۲۲:۲۹
آرزو الف

مجری

چهارشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۴۳ ق.ظ

امروز مجری یه برنامه بودم

موضوعش خیلی سخت بود: نهضت ما زنده ایم ، با محوریت کتاب من زنده ام که خاطرات دوران زندگی و اسارت خانم معصومه آباد هست.


ولی خوشبختانه چون چند وقت پیش کتاب من زنده ام رو کاملا خونده بودم تونستم مطالب خوبی برای اجرا بنویسم


از اجرام راضی بودم خدا روشکر به خوبی برگزار شد 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۴ ، ۱۱:۴۳
آرزو الف

پیشواز محرم

جمعه, ۱۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۳۸ ق.ظ
بعد از دعای ندبه، تو حسینیه موندیم برای فضاسازی و استقبال از ماه محرم 

حس خیلی خوبیه، ولی اون حس دلتنگی هنوز هست ،

این دلتنگی هیچ درمانی نداره ..

و درمانی برای زخم مادری بی طفل در دنیا نیست ..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۴ ، ۰۸:۳۸
آرزو الف

دلم گرفته خدایا تو دلگشائی کن

پنجشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۱۶ ب.ظ

دلم گرفته خدا را تو دلگشـــایی کن

من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن

به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای

دل گرفته ی ما بین و دلگشایی کن

دلی چو آینه دارم نهاده بر سر دست

ببین به گوشه ی چشمی و خودنمایی کن


دلم گرفته، 

عصر  داشتم روی اجاق گاز توی حیاط شام درست میکردم که سر و صدای یکی از همسایه ها بلند شد؛

پسرش وارد خونه شده بود و ظاهرا با کفش پاشو گذاشته توی ورودی هال، مادرش یهو شروع کرد به داد و فریاد و دعوا با پسر که چرا چنین اشتباه فجیعی!! رو مرتکب شده!!

بخاطر این اشتباه کوچیک حدود ربع ساعت بلند و با شدت تمام پسر بیچاره رو دعوا کرد!

یهو دلم شکست، با خودم فکر کردم اگه ما بچه داشتیم هیچ وقت به خاطر چنین اشتباهات کوچیکی اینطوری باهاش برخورد نمیکردیم 
هر چی فکر کردم دیدم هیچکدوم از ما دو تا نمیتونیم با بچه مون اینطور رفتار کنیم، حتی اگرچه اشتباهش خیلی هم فاحش باشه هیچوقت به این شدت برخورد نمی کنیم
یادم اومد که یه روز شوهر همین همسایه به من کنایه زده بود و  گفته بود که  از اینکه بچه نداری میسوزی
بعد گریه م گرفت
به خدا گفتم خدایا دل شکسته ی ما رو ببین، دل سوخته مونو ببین، کمکمون کن که از تنهائی دربیایم، ما که اصلا چنین رفتارهائی رو با بچه ها قبول نداریم 
بغض سنگینی گلومو گرفت دلم میخواست با صدای بلند گریه کنم، اما همش میترسیدم شوهرم برسه خونه و منو توی اون وضعیت ببینه و ناراحت بشه

هنوز بغض توی گلومه داره خفه م میکنه ..
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۴ ، ۲۱:۱۶
آرزو الف

تو خیابون دویدم

جمعه, ۱۰ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۰۵ ب.ظ

امشب رفتیم خونه بابام خواهرم کله پاچه درست کرده بود و برده بود اونجا، قرار بود همگی اونجا جمع بشیم و کله پاچه بخوریم

از ظهر که ناهار خوردم هنوز سیر بودم حالم خوب نبود گفتم پیاده روی کنم، به آقامون گفتم سر خیابون پیاده م کنه تا من پیاده روی کنم اونم با ماشین بیاد، اولش قدم میزدم اونم یواش یواش همرام با ماشین میومد بعد یهو خیابون خلوت شد شروع کردم به دویدن اونم سرعتشو بیشتر کرد، بهش گفتم گه یکی از اینجا بگذره میاد حسابی دعوات میکنه و کتکت میزنه فکر میکنه تو داری دنبال یه خانم میکنی بخصوص اگه پلیس از این طرفا رد بشه :)

وقتی رسیدم خونه بابام نفس نفس میزدم خواهرم گفت مگه دویدی که اینطوری نفس میزنی گفتم آره

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۲۱:۰۵
آرزو الف